سلام مهمان عزیز ، اگر این پیغام را مشاهده میکنید به معنی آن است که شما هنوز ثبت نام نکرده اید ! ثبت نام کنید و از تمام امکانات انجمن بهرمند شوید.
اگر قبلا ثبت نام کرده اید وارد شوید
طراحی سایت لاو اسکین
داستان های کوتاه
#1
داستان اولSmile(3)
یك پسر برای پیدا كردن كار از خانه به راه افتاده و به یكی از این فروشگاهای بزرگ كه همه چیز می فروشند در ایالت كالیفرنیا رفت.مدیر فروشگاه به او گفت: «یك روز فرصت داری تا به طور آزمایشی كار كرده و در پایان روز با توجه به نتیجه كار در مورد استخدام تو تصمیم می‌گیریم.»در پایان اولین روز كاری، مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید كه چند مشتری داشته است؟ پسر پاسخ داد: «یك مشتری.»مدیر با تعجب گفت: «تنها یك مشتری؟ بی‌تجربه‌ترین متقاضیان در اینجا حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟»پسر گفت: «134،999/50 دلار.»


مدیر فریاد كشید: «134،999/50 دلار؟ مگه چی فروختی؟»
پسر گفت: «اول یك قلاب ماهیگیری كوچك فروختم، بعد یك قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یك چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یك چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. بعد پرسیدم كجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی، من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یك قایق توربوی دو موتوره به او فروختم. بعد پرسیدم ماشین‌تان چیست و آیا می‌تواند این قایق را بكشد؟ كه گفت هوندا سیویك، من هم یك بلیزر دبلیو دی4 به او پیشنهاد دادم كه او هم خرید.»
مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود كه یك قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟»
پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یك بسته قرص سردرد بخرد كه من گفتم بیا برای آخر هفته‌ات یك برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، شاید سردردت بهتر شد!» 
resim
نقل قول
لایک شده توسط: alone ، mraliw
#2
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ، کشاورز دامپزشک میاره .دامپزشک میگه : ” اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید “گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: “بلند شو بلند شو” گاو هیچ حرکتی نمیکنه
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: ” بلند شو بلند شو رو پات بایست” باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش روز سوم دوباره گوسفند میره میگه: “سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی ” گاو با هزار زور پا میشه..صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه: ” گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم …گوسفند رو قربونی كنید… “
نتیجه اخلاقی : خودتونو نخود هر آشی نکنید !
resim
نقل قول
لایک شده توسط: alone ، mraliw
#3
سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.سوال اول: خدا چه میخورد؟سوال دوم: خدا چه می پوشد؟سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد.اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)
resim
نقل قول
لایک شده توسط: alone ، mraliw
#4
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
 
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
resim
نقل قول
لایک شده توسط: mraliw ، alone
#5
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
 
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
resim
نقل قول
لایک شده توسط: mraliw ، kimia-k ، alone
#6
مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شدوتصمیم گرفت خوب کار کند
روز اول 18 درخت برید.رییسش به او تبریک گفت و اورا به ادامه کار تشویق کرد.روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید.!!!!
روز سوم بیشتر کار کرد،اما فقط 10 درخت برید.به نظرش امد که ضعیف شده
پیش رییسش رفت .عذر خواست و گفت:
نمی دانم چرا هرچه بیشتر تلاش می کنم،درخت کمتری می برم!
رییس پرسید: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟
او گفت: برای این کار وقت نداشتم.تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم !

 برای اینکه در دنیای رقابتی امروز همیشه حرفی برای  گفتن داشته باشید ، باید برای به روز کردن خودتان وقت بگذارید ...
resim
نقل قول
لایک شده توسط: mraliw ، alone
#7
دریای گمان

ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ

ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ...
ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ...
ﺟﻮﺍنی ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ ...

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ.
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ :  ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ

بر آنچه گذشت ، آنچه شکست ، آنچه نشد ...
حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد...
resim
نقل قول
لایک شده توسط: mraliw ، alone
#8
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.

فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.

فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ

در سبد گذاشت و بازگردانید.

ثروتمند شگفت زده شد و گفت:

چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،

پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!

فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…
resim
نقل قول
لایک شده توسط: mraliw ، alone
#9
شما صورتتان را می شورید
دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کار وقتی از جنگل بیرون می آیند و می روند کنار رودخانه، صورت یکی شان کثیف و صورت آن یکی  تمیز است.

سوال: کدامشان صورتش را می شوید؟
جواب: آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر می کند صورت خودش هم همان طور است. اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتا پای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می گوید: حتماً من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم.

حالا فکر کنیم؛ چند بار اتفاق افتاده که ما با دیدن رفتار بد دیگران، به شستشو و پالایش روح خود پرداخته است...
resim
نقل قول
لایک شده توسط: mraliw ، alone
#10
دختر دستفروش وعکاس
عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت…

آن عکس بهترین عکس سال شد…
عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت…
کتابی درمورد آن عکس نوشته شد… نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت…
از آن کتاب فیلمی ساخته شد…آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد…
تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند…
ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکند!!!!!

 
resim
نقل قول
لایک شده توسط: mraliw ، alone




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان