انجمن های عاشقانه لاو کده

نسخه‌ی کامل: اشعار عاشقانه (محمد علی بهمنی)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
تک بیت های ناب محمد علی بهمنی


شبانه های مرامی شود سحر باشی؟
وَ میشود که از این نیز خوبتر باشی؟
______________________________
همه ی درد من این است که می پندارم
دیگر ای دوستِ من ! دوست نداری باشم
______________________________
من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
______________________________
پروانه هم شبیه من از ساده لوحی اش 
دلبسته گلی ست که درکش نمی کند
______________________________
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
______________________________
من و تو ساحل و دریای همیم اما نه!
ساحل اینقدر که در فاصله با دریا نیست!
______________________________
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم 
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
______________________________
کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب
________________________________
رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم
سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می کشم به دنبالم
________________________________
همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد
نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست
_________________________________
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست  
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هـر  شب...
__________________________________
خدا‌ نخواست که من اهل نا‌کجا باشم 
اجازه‌ داد فقط اهلی شما باشم... 
_______________________________
شب که آرامتر از پلک تو را می بندم
با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست...!
_______________________________
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است

دراین زمانه‌ی بی‌های‌وهوی لال‌پرست
خوشا به حال کلاغان قیل‌وقال‌پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را
برای این همه ناباور خیال‌پرست

به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند
به پای هرزه‌علف‌های باغ کال‌پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده‌ام و زنده بودنم خاری‌ست
به تنگ‌چشمی نامردم زوال‌پرست
شب که آرامتر از پلک تو را میبندم
با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد، به خدا دریا نیست

ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی ست که در حافظه ی دنیا نیست

نه دروغیم و نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست

تو گمی درمن و من درتو گمم-باورکن
جز دراین شعر نشان و اثری از ما نیست

من و تو ساحل و دریای همیم -اما نه!
ساحل اینقدر که در فاصله با دریا نیست
ساده بگویم
نگاه زاده‌ی علاقه است
وقتی دو چشم روشن عشق
به تو نگاه می‌کند
تو دیگر از آن خود نیستی
کودک می‌شوی ، جوان هستی و جوانی نمی‌کنی
رد می‌شوی ، پیر هستی ، می‌مانی
همیشه در پی آن گمشده‌ای هستی که با تو هست و نیست
باز در پی آن علاقه‌ی پنهان
آن نگاه همیشه تازه هستی
از آن دو چشم روشن عشق را
در غبار بی‌امان زمان ، جستجو می‌کنی
غافل از اینکه
او دیگر تکه‌ای از تو شده است
سایه‌ای خوش بر دل تو
گوشه گوشه این خراب
سرشار از عطر نگاه توست ، عزیز

محمدعلی بهمنی
دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی
احساس تو کافی ست، چه متن و چه حواشی

از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما
شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

می خواستم از تو بنویسم که مدادم
خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

مجموعۀ آماده ی نشرم - خبرِ بَد
یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی

شصت و سه غزل له شده در زلزلۀ من
شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد -
بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست 
نگران نباشید
یا با او
باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم

محمدعلی بهمنی
چرا بدانمت
دیدنت کفافم می دهد
چرا ببینمت
شنیدنت کفافم می دهد
دیدنی و شنیدنی من!
صورت و صدایت را 
فرقی نیست

محمد علی بهمنی
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو  گفتن را
از تو خواهم گفت با خشکی
از تو خواهم گفت با دریا
از تو  با دیروز گفتم
از تو خواهم گفت با فردا
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو  گفتن را
کاش روزی باد پیغام مرا می برد تا هر دشت
کاش می شد نعره ام تا کوه ها می رفت وبر می گشت
دره ها پر می شد از تکرار نام تو
رود جاری می شد از موج کلام تو
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو  گفتن را...


"محمدعلی بهمنی"
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل ، آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد

ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد؟

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

مگذار که دندان زده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست 
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست 

قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو 
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم 
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن 
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه 
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز 
که همین شوق مرا، خوب‌ترینم! کافیست 


"محمد علی بهمنی"
صفحه‌ها: 1 2