انجمن های عاشقانه لاو کده

نسخه‌ی کامل: داستان کوتاه حس عاشقی تا حس تنهایی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
رسیدیم پارک و روی نیمکتی نشستیم...
هوا سرد بود ، بارون هم شروع به باریدن کرد ، همه جا خیس شد...
عشقم کنارم بود...
کاپشن خودم رو دادم بهش به حساب این که سرما نخوره !
رسیدیم خونه با اینکه کاپشنم رو داده بودم بهش ولی سرما نخوردم !
گذشت و گذشت...
حالا دوباره اومدم توی پارک و روی همون نیمکت نشستم...
اینبار تنها بودم !
هوا سرد بود ، کاپشنم تنم بود و از بارون هم خبری نبود !
رسیدم خونه ، حس بدی داشتم !
سرما خورده بودم تنهای تنها...
پایان...