یکی بیاید
دست این خاطره ها را بگیرد،
ببرد گردش …
کلافه کرده اند مرا،
بس که نق می زنند به جانم …!
وقتی کسی را عاشق خودت میکنی...
در برابرش مسئولی...
در برابر اشک هایش...
شکستن غرورش...
لحظه های شکستن در تنهایی...
و اگر یادت برود !
در جایی دیگر سرنوشت
به یادت خواهد آورد...!!
قايق کوچک تنهایی من !
صبر کن
حادثه ها می گذرند
شب !
فرو می ریزد
پشت آن موج بلند !
سحری نزدیک است
چون صاعقه
در کوره ی بی صبری ام امروز
از صبح که برخواسته ام
ابری ام امروز...
عجیب است که گاهی ،
رفتنِ یک نفر را برای چند لحظه تماشا میکنی !
و بعد از آن یک عمر از تمام آمدنها بیزار میشوی !
انگار بعضیها آنقدر قدرت دارند که میتوانند با یک بار
رفتنشان، تمام دنیا را در چمدانی با خودشان ببرند ...
دردناک است دوست بداری و گمان کنی که دوستت دارد ،
و اینکه او یگانه هستی تو باشد و تو یکی از هزاران لذت او
نمی دانم
تاثیر خندههای توست
یا ور رفتن با گلهای باغچه
که آینه مدتی است
جوانتر از پارسال نشانم میدهد...
آدمها به همان خونسردی ڪه آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شـــــوند ...
یڪی در مه
یڪی در غبار
یڪی در باران
یڪی در باد
و بی رحم ترینشان در برفـــــ ...
تلفن را بردار
شماره اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن.
از هزاران زنی که فردا
پیاده می شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه
منهای شیرینزبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی