سلام مهمان عزیز ، اگر این پیغام را مشاهده میکنید به معنی آن است که شما هنوز ثبت نام نکرده اید ! ثبت نام کنید و از تمام امکانات انجمن بهرمند شوید.
اگر قبلا ثبت نام کرده اید وارد شوید
طراحی سایت لاو اسکین
رمان طنز عاشقانه شاهزاده های شیطون
#1
سلام!من اوا هستم.تازه عضو انجمن شدم. Smile(17)

امیدوارم از رمان خوشتون بیاد.و اینکه ای رمان به قلم من نسیت از الان بگما!







بانوی من لطفا از خواب بیدار شید!
عین جن زده ها از خواب پریدم.
با صدای خاب الود گفتم:اگه گذاشتید بخوابیم.
یکی از ندیمه هام گفت:اولیا حضرت دستور دادن شما رو بیدار کنیم و برای خوش امد گویی به میهمانان اماده کنیم.
من:مهمون؟حالا کی هست که خواب منو به هم زده این ساعت از روز؟
ندیمه:مثل اینکه پادشاه انگلستان به همراه خانوادشون به مدت 3 ماه به ایران میان و در قصر مستقر میشن.و اینکه الان ساعت 9 صبحه.
تو دلم گفتم:9 صب و زهر مار
من:الان واقعا 6 نفری اومدید منه بد بختو بیدار کنید و اماده کنید؟
ندیمه:بهتره الان اماده شید.الاحضرت میخوان که همهی شما با هم به استقبال و خوش امدگویی تو فرودگاه برید.
من:وای خدا پادشاه انگلستان دیگه کوفتیه؟
ندیمه:پادشاه اینگلیس برای شرکت در مراسم ولیعهد به ایران میان.همینطور برای سفر.در تعطیلات تابستان.
من:چرا اینقدر رسمی صحبت میکنی؟
ندیمه:بالاخره شما شاهزاده هسید و بزرگوار!باید باهاتون درست رفتار بشه.
من:باشه باشه.من میرم دستشویی.
دست صورتم و شستم بعد از کلی فوحش دادن به خودم و ریخت و قیافم اومدم بیرون.سریع هلم دادن سمت حمام اتاقم.
اومدن پشت سرم.
من:میخواین تا حمومم با من بیاین؟
ندیمه:دستور داریم.متاسفم.
من:من به مامان چیزی نمیگم.شما لباسامو اماده کنید من خودم حموم میکنم.نا سلامتی 18 سالمه.
ندیمه:بله بانوی من.
من:باز گفت.
ببین با من راحت باش بگو دنیز.اصلا لازم نیست.
ندیمه:تلاشمونو میکنیم.
رفتم تو حموم.بلی بلی درست فکر میکنید.من شاهزاده ایرانم.اسمم دنیزه و در حال حاضر 18 سالمه و یه بدبخت بیچاره بیش نیستم.یه داداش بزرگتر به اسم داران دارم که داره ازدواج میکنه و جانشین بابامه.(الان این اتفاقا تو سال 1570 شمسیه)الانم که از اینگیلس مهمون داریم.هعی زندگی.
سریع حموم کردم و اومدم بیرون.
یه لباس ساده تنم کردم .ندیمه تند تند بردنم سمت میز ارایشم. یکی موهامو درست میکرد یکی ارایشم میکرد.
من:واقعا لازمه؟
ندیمه:حتما هست که اولیا حضرت اینطور دستور دادن.
امادم کردن.
من:دیگه برید بیرون بزارید خودم لباسامو میپوشم.
سری تکون دادن و از اتاقم رفتن بیرون.
معلوم نیست اینا کین که مامان اینطوری فته امادم کنن.اخه سه ماه میخوان اینجا پلاس باشن؟هعی خدا.یه هو باران(یکی از ندیمه هام که دوست صمیمیه و همسن خودمه)با وحشت اومد تو اتاق.
من:یا پشم چته اینطور عین خل وضعا میای تو؟
باران :ام چیزه...ببخشید در نزدم.
من:مشکلی نداره.بیا تو ببینم چه خبرا.
باران:هیچی.راستی چه خوشگل شدی.ارایش کردی؟
من:اره.این پادشاه اینگیلس با خانوادش برای تعطیلات و یه سری کار ها میخوان بیان 3ماه به اندازه کل تابستون ایران بمونن.سه ماه.فکر کن من 3 ماهه تمام باید با احترام حرف بزنم و عین یه خانم با شخصیت رفتار کنم!اصلا نمیشههههههه.من طاقت ندارم.
همینطور بهم میخندید.من:زهر مار.راستی باران بیا با هم از اینجا فرار کنیم.
باران:اینقدر ححرف نزن برو لباستو بپوش مامان و بابات دارن حرکت میکنن.
پوفی کشیدم.
رفتم سمت اتاق گنده ی لباسام.به قول باران دستشویی تو اتاقت اندازه اتاق منه.خیلی اتاقم بزرگه.
خندم گرفت.
یه تونیک سفید حریر دار با یه شلوار جین تنگ پوشیدم.رسمی و شیک.مانتوی سفیدم هم پوشیدم روش.
نگاهی تو اینه به خودم انداختم.هیکلم،فیافم،همه چیم عالی بود.به قول باران نصف پسرای ایران روت کراشن.
چشمای درشت مشکی جذاب و گیرایی داشتم.بهت میگم مشکی منظورم قهوای تیره نیستا!منظورم مشکی واقعیه!هر چقدر ور بندازی توش بازم مشکیه.خللاصه داشتم میگفتم.ابروی کمونی و بلند مشکی داشتم .لبام کوچولو و گوشتی و صورتی بود.دماغمم که قلمی و سر بالا بود.پوستمم سفید عین برف بود.موهای کوتاه و لخت مشکی داشتم که تا بالای شونم بود.چتری هم داشتم که به صورت گردم میومد.
باران صدام کرد:دنیز ببین چی پیدا کردم.
من:چی؟
عکسیو تو گوشیش بهم نشون داد.
من:این چیه؟
باران:این خانواده پادشاه انگیلیسه دیگه!
3 تا پسر خیلی خوشگل و جذاب داشت با دو تا دختر که دو قلو بودن.
من:جون.چه جیگرایی.
باران:درد.کیفتو بردار برو تا مامانت جیغش نرفته هوا.
من:باش باش.
کیف کوچولوی سفیدمو گرفتم دستم و رفتم جلوی قصر.
مامان و بابام و داران وزنش تارا که پرنسس هند هست توی لیموزین منتظر من بودن.
سوار شدم.
مامان:یکم دیر تر میومدی.
من:من الان واقعا نمیدونم این کارا برای چیه.
بابا:حالا بزارید بریم.
حرکت کردیم.کلی بادیگارد دور و برمون بود.از جلب توجه زیادی بدم میومد.
من:چرا پادشاهی های دیگه باید برای عروسی داران بیان؟
مامان:این یه رسم بین پادشاهی هاست.
من:بعنی الان همهی پادشاهی ها میخوان بیان عروسی؟اصلا حوصله دارن؟
بابا:جز ایران مگه کلا چند تا پادشاهی هست؟6 تا پادشاهی.ایران،عربستان،فرانسه،روسیه،انگلستان،هند،ژاپن
من:باز خوبه بقیشون فقط یه روز میان فقط برای عروسی.
تارا:دنیز اینو ببین!
گوشیشو گرفت سمتم.
من:این چیه؟
تارا :پادشاه انگیلیسه با خانوادش.
من:عه 5 تا بچه داره!دیدم عکسشونو.
مامان:میتونی با دختراش دوست شی.
من:وایسا ببینم.2 تا دختر که دو قلو هستن و 3 تا پسر؟ماشالله چه خوشگلن.
داران:خوشگلن دیگه؟
من:اره.خوب.مخصوصا اون پسر وسطیه.
داران:بزنم تو دهنت؟
من:بابا!نگاش کن چه بی ادبه!
بابا:هی خدا این داران داره ازدواج میکنه و عنوز دارن این دو تا دعوا میکنن.
چشم غره ای به هم رفتیم.
مامان:رسیدیم.
از ماشن پیاده شدیم.خبرنگارا همینطور دنبال ما ره افتاده بدن.دیه عادی شده بود برام.
تو یه سالن منتظر بودیم.تا اینکه خانواده سلطنتیشون با کلی تشریفات اومدن.از نزدیک خیلی خوشگل تر بودن.
من:داران زنش چه نانازه!چشماش طوسیه.
داران:اونا اروی یه چشم و ابروی مشکی مثل تو رو دارن خنگول.
من:خب تو کشور ما برعکسه.
پوفی کشید.خبرنگارا هی عکس میگرفتن.
قشنگ خیلی خانمانه باهاشون سلام کرد.تا اینکه فرزندان عزیزشون تشریف ائردن.از نزدیک خیلی بهتر بودن.
اول دختراش اومدن.دختراش با خنده رویی جوابمو دادن.یکیشون در گوش اونیکی یه چیزی گفت بعدش رفتن .
بعد پسراش.
..........................
خیلی معذب بودیم تو ماشین که میرفتیم.شاه ها و ملکه های محترم با داران و تارا رفته بودن تو یه لیموزین ما بچه ها هم تو یدونه.
یکی از دخترا رو به من کرد و گف:اسمت چیه؟
من:ام.....من دنیزم.
_من اریانا هستم.اینم خواهرم خلم اریِل.
اریل:خودت خولی.
خندیدیم.
اریانا:چند سالته؟
من:ام.من 18 سالمه.شما چی؟
اریانا:عه ما هم 18 سالمونه!چه باحال.میتونیم دوست بشیم.
من:حتما!
اریل:خب بیا بقیه رو معرفی کنیم.
اریانا:باشه!خب این داداش کوچیکترم اِدوارده که 18 سالشه.و قل سوم ما دو تاست.
من:3 قلویید؟
اریل:فکر کنم از تعجب پشماش ریخت.اره ایشون قول سوممونه.
سری به هم به نشونه:خوشبختم تکون دادیم.
اریانا:این داداش وسطیم اِریک هست که 20 سالشه.
اریکه خیلی ناناز بود.چشمکی بهم زد که تعجب کردم.
اریل:اریک جون خودت اینجا دیگه دختربازی رو بزار کنار.
اریانا:راست میگه ابرومونو میبری.
خندید.
اریل:اینم برادر بزرگترمون الِن هست که 22 سالشه.

سری تکون دادیم.
باز خوبه انگیلیسی بلدم.میتونستم باهاشون حرف بزنم.مثل قبلا نیست که.الان کلا 3 تا زبان بیشتر تو دنیا نیست.یکی همین فارسی خودمونه.یکی انیگیلیسیه یکی هم فرانسوی.البته فکر کنم اونا هم مثل من به 3 تا زبان مسلطن.
اریل:خب الان میریم قصرتون؟
من:اره.
اریل:وای خیلی خوشحالم.قیبلا برای تعطیلات تابستونی میرفتیم روسیه و مجبور بودیم اون دختره لورن و داداش چندش و هیزش لینکُن رو تحمل کنیم.
من:مگه بد بودن.؟
اریانا:اوف نگم برات.لورن خیلی دختر جذابیه ها!ولی اصلا نباید گول خوشگلیش رو بخوری.خیلی مغرور و اب زیر کاهه!
اریل:ولی خوب میدونی!تو هم خیلی خوشگلی.راستش از لورن هم خوشگل تری ولی امیدوارم مثل اوون نباشه اخلاقت و فکر ههم نمیکنم که اینطور باشی.
خندیدم و گفتم:خیالت راحت.
راننده نگه داشت.
راننده:رسیدیم بانوی من.
اریل هو کشید و گفت:واو!چه با احترام!
پیاده شدیم.همشون زل زده بودن به قصر.
ادوارد:هیق!چه خوشگله.
خندم گرفته بود.رفتیم داخل.ندیمه ها و خدمتکاراراهنماییمون میکردن به داخل.
مامان اومد سمتمون رو رو به خدمتکارا گفت:لطفا لوازمشون رو به اتاقاشون ببرید.
بعد رو به اونا گفت:میتونید دنبال خدمتکارا بررید تا اتاقتون رو بهتون نشون بدن.
با لبخند ادامه داد:تا نیم ساعت دیگه بیاید تو سالن غذاخوری تا با هم ناهار بخوریم.

رفت.
من:هوف.خدا خیلی گیر میده.
اریل:خب خب اتاق ما کجاست؟
من:خودم بهتون نشونش میدم.
.................................
برگشتم تو اتاقم.اونام رفتن تا برای ناهار اماده بشن.
لباسامو عوض نکردم.فقط مانتومو در اوردم.ارایشم رو تمدید کردم رفتم سمت سالن.
نشستیم پشت میز.بقیه هم اومدن.مامانا و بابا ها گرم صحبت بودن.
پیشخدمتا شروع کردن به گذاشتن غذا ها رو میز.از زرق و برقی که ترتیب دیده بوده خیلی تعجب کرده بودم.
غذار و کشیدیم و روع کردیم به خوردن.
اریل:تو میری مدرسه؟
من:نه مادر و پدرم برام معلم میگیرن .تو قصرر مجبورم درس بخونم.
اریل:ما همینطوریم.ولی 18 سالمون بشهکه هست.پاییز امثال مثل اریک باید بریم مدرسه سلطنتی.
من:وا مدرسه سلطنتی؟پس چرا پدر و مادرم چیزی دربارش نگفتن؟
اریل:خوب به زودی باید میگفتن.
اریانا:من شنیدم فقط اشراف زاده ها میرن اونجا.و اینکه اونجاافراد زیادی برای حصیل نمیان.فوقش 60 یا 70 نفر بشیم با هم.و یه بدی که داره اینه که تا 22 سالگیت باید اونجا درس بخونی.مدرسه نیست یه جور اموزشگاهه در واقع.
من:الان الن هم داره اونجا درس میخونه؟
َاریل:خوب میدونی الن کلا از سلطنت فراریه.داره توی دانشگاه معمولی درس میخونه.همین الانم فکر نمیکنم الن بخواد پادشاه بعدی بشه.
من:چه جالب انگیز ناک.
خندیدیدم.
من:یه سوال پس چرا دران داداشم نرفته؟29 سالشه تقریبا.
اریل:این مدرسه حدودا 10 سال پیش درست شده.ولی من نمیدونم.
من:اطلاعات زیاده ها!
اریل:اره دیگه.
من:لورن ه به همونجا میره؟
اریانا:اره ماسفانه.و بدبختی اینه که نصف بیشتر اشراف زاده ها و تمام پرنسا و پرنسسا از اون حساب میبرن و خلاصه که برای خودش نوچه جمع کرده.
من:چند سالشه؟
اریانا:اونم 18 سالشع.امسال مثل ما میره اونجا.
من:اینطور که تو میگی یه کمپین بزنیم با هشتگ قلبه بر زورگویی و بودن لورن تو مدرسه.
اریل:زدی تو خال.
خندیدیم.تموم کردیم غذامونو.
مامان:دنیز میتونی قصر رو به دوستات نشون بدی.
من:بله حما.
ماریا(ملکه انگیلیس):چه دختر با شخصیت و زیبایی دارین.
مامان تشکر کرد و بهم اشاره کرد که بریم.
پسرا هم بلند شدن اومدن دنبالم.
اریک:قصرتون خیلی قشنگ و بزرگه.
من:ممنون.
رفتیم تو باغ پشتی قصر.با شوق به اینطرف و اونطرف زل زده بودن.بعد رفتیم سمت اسخر.
اریانا:فکر کنم این تابستون قراره بهترین تابستون عمرمون بشه!
اریل:البته باید از 1 هفته بعد بیافی دنبال خوشگذرونی چون مامانامون مارو میفرستن کلاس رقص تا تو عروسی بتونیم با یه بدبخت بیچاره ای برقصیم.
تاییدش کردم.
................
فردا

با صدای ندیمه ها از خواب بیدار شدم.
ندیمه:بانوی من لطفا بیدار شید.برای صرف صبحونه دیر میرسید.بعد از اون هم به همراه 5 شاهزاده میخواید در کلاس رقص شرکت کنید.
داد زدم:مامان نمیبخشمتتتت!
امادهش دم.
یه شلوار مشکی راسته با یه استین بلند مشکی پوشیدم.رفم سمت میز صبونه.مثل ایکه پدر و مادرای محترم.قبلا خوردن و رفتن یه جایی.
اونا هم اومدن سر میز.یکی از یکی خواب الود تر.
حتی حوصله حرف زدن با هم هم نداشیم.یه هو ندیمه گفت:اگر صبحانه رو موم کردید باید لباس بپوشید و برای کلاس رقصتون اماده بشید.
هممون با هم اهی گفتیم.خندمونم گرفته تازه.
رفتیم پشت سر ندیمه ها تو سالن رقص.
رو به ندیمه گفتم:به مامانم بگو حلالش نمیکنم.
خنده ریزی کرد.معلم رقص برگشت سمتمون .
اومد سمتمون و گف:سلام بانوی من توماس هستم معلم رقصتون.
من:ایرانی هستی بعد اسمت توماسه؟
توماس:ام...لقبمه.
من:خب خب.ببین اقا سریع این کلاس چرت رو موم کن چون واقعا نه من و نه هیچکودممون اصلا علاقه ای نداریم که اینجا باشیم.
توماس.:ب.ب.باشه.
پشماش ریخت بیچاره.
توماس:پرنسس شما اول میاین؟
من:باوش.دستشو سمتم گرف و بلندم کرد.
یکی از دستامو گذاشت رو شونش و یکی هم قفل کرد به دست خودش.یه دستشو گذاشت دور کمرم.خوشم نیومد از حرکتش.
رو به بچه ها گفت:شما هم با هم گروه شید.












اگر دوست داشتید بگید تا بقیه پارت ها رو هم بزارم Smile(16)
نقل قول
لایک شده توسط: mraliw




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان