1396/11/02، 06:36 ب.ظ
طوطی
طوطی شریک غم من شده بود. تنها کسی بود که مرا دوست میداشت.
وقتی زنم رفت و خبر داد که به تنکابن نزد مادرش رفته و دیگر برنمیگردد، مأیوس و درمانده، دو روز خود را در خانه محبوس کردم و با چند استکان چای و چند دانه بیسکویت سروته گرسنگی را به هم رساندم. روز سوم تصمیم گرفتم که خانه را ترک کنم. کجا؟ «هر جا که اینجا نیست.» با کسی معاشرت نداشتم. منزوی بودم. از آدمها وحشت داشتم. جز استهزا و زخم زبان و کاوش در زندگی خصوصیم از مردم چیزی ندیده بودم.
بیهدف خیابان را در پیش گرفتم. از شمال رو به جنوب روانه شدم. هرگاه امتداد خیابان در تقاطع با خیابان دیگر به دیوار میرسید، به راست یا به چپ میپیچیدم. سرانجام خود را، خسته و از پای درآمده، کنار یک دکان پرنده فروشی یافتم. نزدیک سه راه سیروس.
پرندهها بعضی خاموش بودند و بعضی چرت میزدند و بعضی جکجکی داشتند. ناگهان چشمم به یک طوطی افتاد که قفسش آویخته بود. همین که نگاهش کردم، با صدای عروسکگردانهای خیمهشببازی واژههایی را ادا کرد که انگار میگوید: «حمید آمد.» سپس تکرار و تکرار و هر بار تندتر از بار پیشین تا سرانجام ساکت ماند.
عجب! اسم مرا از کجا میدانست؟ نمیدانم دچار توهم شده بودم یا واقعاَ طوطی چیزی شبیه «حمید» یا «عمید» یا «امیر» میگفت.
به مغازهدار گفتم:
- این طوطی چند؟
- پنجاه هزار تومن.
- او... وه!
- نطقش عالیه، هر چی بگی یاد میگیره.
در همین هنگام طوطی داد زد: یاد میگیره، یاد میگیره، یاد میگیره...
- کمتر...
- صرف نمیکنه. لنگهش پیدا نمیشه. جوونه، نزدیک صد سال عمر میکنه. ببرش.
طوطی داد زد: ببرش، ببرش، ببرش...
- تخفیف بده.
- پنج تومنشم ندین. قفسشم مال شما. آینه هم داره.
در دل گفتم « توتک» رفته، من تنها هستم. این طوطی مونسم میشه. دست در جیب بغلم کردم و چهل وپنج هزار تومان شمردم و روی پیشخوان گذاشتم. دکاندار قفس را با چوب قلابدار از قلاب سقف جدا کرد و به دستم داد.
- قدمش خیر باشه.
- چی میخوره؟
- تخم آفتابگردان، زردهی تخممرغ پخته رُ خورد کن، با سبزیجات بده بخوره. گوشتم میخوره، پخته بده که مریض نشه. پسته و بادوم و فندقم خیلی دوس داره. قندم مایهی عشقشه.
- خرجشم که زیاده.
- از زن کمتره!
- عجیب! از کجا فهمیده که زن من رفته؟
انگار که از خانه بیرون آمده بودم و ده پانزده کیلومتر پیاده گز کرده بودم که این طوطی را بخرم. قفس را برداشتم و به طرف دیگر خیابان رفتم.
- تاکسی!
جلو پایم ایست کرد.
- دربست، سیدخندان.
طوطی کز کرده و خاموش بود. انگار میترسید. سوار که شدم، راننده نگاهی به طوطی انداخت و گفت:
- تازه خریدین؟ مبارک باشه.
طوطی ناگهان به سخن درآمد و گفت:
- مبارک باشه، مبارک باشه، مبارک باشه...
برای چند دقیقه غمهام را فراموش کردم.
بچههای محل ورود طوطی را به خانه دیدند. از فردا التماسکنان میخواستند به خانه بیایند و با طوطی صحبت کنند. به آنها گفتم اگر پدر و مادرشان از آنها راضی باشند و به آنها اجازه بدهند، میتوانند روزهای جمعه صبح بیایند و یک ربع ساعت طوطی را ببینند.
کارم درآمده بود.
طوطی خیلی نقل داشت: در آینه خودش را نگاه میکرد. با عکس خودش حرف میزد. نوکش را به نوک تصویر آینه میسایید. چشمهایش را خمار میکرد. قر گردن میآمد. بالهایش را باز و بسته میکرد و جلو چشم تماشاچیها بر دلبریها میافزود.
وقتی از خانه بیرون میرفتم جیغ میکشید. کمکم یادش دادم که بگوید: «زود برگرد.» وقت صدای چرخاندن کلید در قفل یا صدای پای مرا میشنید داد میزد: « حمید آمد! حمید آمد!...»
دیگر تنها نبودم. بچههای همسایه و حتی بزرگترها به دیدن طوطی میآمدند. اسمش را« توتک» گذاشته بودم. به دنبال اسم زنم. برایش فندق و پسته مغز میکردم. هر روز سینی زیر قفسش را میشستم. قندبه دهانش میگذاشتم. باش حرف میزدم. در قفسش باز بود. خودش از قفس بیرون میپرید و روی زانوهایم مینشست. بعد میپرید روی دوشم. بعد با منقارش گوشم را میخاراند.
صبح که از خانه بیرون میرفتم در قفس را محکم میبستم که گربه به سراغش نرود.
یک روز یکی از همسایهها به دیدن من و طوطی آمد. البته بیشتر به دیدن طوطی. از تماشای طوطی که خسته شد نشست. برایش چای ریختم و کنارش نشستم. در میان صحبت پرسید: «توتک خانم کجاست؟ مدتیست پیدایش نیست.»
- رفته پیش مادرش، بچه که نداریم. دلتنگی میکرد. هر چه از دستم برمیآمد محبت میکردم. راضی نمیشد. دست من که نیست. بچه میخواست . نداشتیم که.
- تقصیر کدامتانه؟
میخواستم بگویم «تقصیر چیه؟ وقتی نمیشه، نمیشه دیگه.» فهمیدم منظورش این است که عیب از کدامتان است.
- عیب از منه آقا. دکتر میگه بچه که بودی حتماَ اُریون گرفتی. ممکنه که بچهدار نشی.
- دوادرمون کردی؟
- خیلی. افاقه نمیکنه.
- دکتر علفی میگن خوبه.
- حالا که زنم رفته. باشه تا بعد.
- پس طوطی رُ واسهی همین آوردی.
- بله.
- من دو تا مرغ عشق دارم. زنم از دستشون خسته شده میآرم براتون.
در دل گفتم: طوطی که دارم. مرغ عشق هم داشته باشم، ببینم جای بچه و زن پر میشه یا نه.
- متشکرم، بیارین.
قفس مرغعشقها رُ روبهروی قفس طوطی به اتاق آویختم. طوطی از قفس بیرون بود. گذاشتمش توی قفس و رفتم به سراغ مرغعشقها. مقداری شاهدانه برداشتم و ریختم توی ظرفشان. طوطی جیغ کشید. بعد رویش را به طرف دیوار کرد و ساکت شد و شروع کرد به چرتزدن. گفتم: توتک! خوابی؟ باز ساکت ماند. یک حب قند برداشتم و رفتم نزدیک قفس. اعتنا نکرد و رویش را برگرداند. فهمیدم حسود شده و قهر کرده.
مرغعشقها از سروکول هم بالا میرفتند و سروصدا میکردند. یک دفعه طوطی مثل زنها شروع کرد به شیون و بالها را از دو طرف به سرش میکوبید. وحشتزده به طرف قفس دویدم و گفتم: «توتک جان، آرام باش، صدا نکن.» ساکت شد. مثل اینکه از حال رفته باشد، یک بری گوشه قفس افتاد و کمکم خوابش برد.
شب هر سه پرنده خاموش بودند. من تلویزیون را روشن کرده بودم. طوطی در خواب بود یا از حال رفته.
صبح با صدای مرغعشقها از خواب بیدار شدم. دیدم طوطی همانطور کز کرده و لال کنج قفس تپیده. چند تا پسته مغز کردم و رفتم کنارش. باز هم اعتنا نکرد. تخم آفتابگردانها را نگاه هم نکرده بود. آب هم نخورده بود. فهمیدم هوا پس است. صبر کردم تا روز کمی خودش را نشان بدهد و همسایه از خواب بیدار شود، قفس مرغعشقها را برداشتم. به طرف خانه همسایه رفتم و در زدم.
آقای براتی تازه از خواب بیدار شده بود. عبایی روی دوشش انداخته و دندانهای مصنوعی را هنوز در دهان نگذاشته بود.
- سلام عرض میکنم.
- علیکمالسلام. خیر باشه . کله سحر!
- بله، انشاءالله خیره. طوطی من تحمل این دو تا زبون بسته رُ نداره. مریض شده. میترسم از دست بره. پرندهها رُ آوردم خدمت خودتون.
- آقا، اینا خیلی ارزش دارن. من به کس دیگه غیر از شما نمیدادمشون. گفتم شما بچه ندارین، سرتون گرم بشه.
- بله، میدونم، اما طوطیه خیلی حسوده، ممکنه نفله بشه.
با خشم و اکراه قفس را از دستم گرفت و گفت:
- خوش آمدین. حالا بفرمایین یه چایی میل کنین. فهمیدم که در دل میگوید: زود گورت را گم کن. لیاقت محبت نداری.
- متشکرم. چایی صرف شده. باید برم اداره. دیر میشه. خداحافظ.
کلید را که در جای کلید چرخاندم، صدای طوطی بلند شد: « حمید آمد، حمید آمد...» انگار دوباره جان گرفته بود. رفتم کنار قفس ایستادم و گفتم:
- خیلی حسودیها، زن بیچارهام آنقدر حسود نبود.
- بود، بود، بود...
- عجب! تو طوطی نیستی، جنی!
یک حبه قند برداشتم و دستم را توی قفس بردم. به ملایمت قند را از دست گرفت و کروچکروچ شروع کرد به خوردن. بعد از قفس بیرون آمد و روی دستم نشست و با منقارش گوشم را خاراند. آشتی کرده بود.
زندگیم با طوطی شیرین شده بود. همراه با من به تلویزیون نگاه میکرد. به رادیو گوش میداد. شبها همپای من بیدار مینشست و چرت میزد و صبح زودتر از من از خواب بیدار میشد.
در اداره که مشغول کار بودم گهگاه دلم شور میزد که مبادا در قفسش بازمانده و گربه او را خورده باشد. عصر پس از خرید لوازم خوراک خودم و او یکسره به خانه میآمدم. دلم برایش تنگ میشد. وقتی میگفت: «حمید آمد»، همه غمها از دلم میرفت.
داشتم توتک را فراموش میکردم که یک روز جمعه بعدازظهر در زدند. باز کردم توتک بود، زن خوشگل بچهسالم، خودش را در آغوش انداخت و بغضش ترکید. گرم بود. مهربان بود. بوی گل میداد. فقط توانستم بگویم: «چرا رفتی؟» و توانست بگوید: «چرا دنبالم نیامدی؟» بغلش کردم و آوردم توی اتاق روی مبل نشاندم. لباس خانهاش را آوردم. خودم لباسش را عوض کردم. در آغوشم لمید. هنوز گریه میکرد. چشمهای خیس و گونههای شور از اشکش را بوسیدم. لبهاش داغ و پرخون و نازک مثل همیشه بود. چشمش به طوطی افتاد. گفتم:
- خیلی بامزهس، آزاری نداره.
سر تکان داد. طوطی باز بغض کرده بود. زنم گفت:
- ببرش بیرون، میخوام بات تنها باشم.
- چشم.
طوطی را به اتاق دیگر بردم و از هر چه جز زنم فارغ شدم. گپ زدیم. گلهگزاری کردیم. از روزگار گفتیم . خوردیم. نوشیدیم. دمار از دوریها برآوردیم و... صبح شد.
یک مرتبه به یاد طوطی افتادم. به سراغش رفتم. قفس خالی بود. وای، یادم رفته بود در قفس را ببندم. همه جا را گشتم . اتاقها، حیاط، زیرزمین، انبار... نبود که نبود.
طوطی، توتک، کجایی؟
هیچ جوابی نبود. پیش زنم برگشتم و با نگرانی گفتم:
- طوطی رفته، فرار کرده...
خونسرد گفت:
- رفته که رفته. من که آمدهام. دیگه طوطی میخوایی چه کنی؟ و خندید.
با این همه دو سه هفتهیی دلم برای طوطی تنگ میشد. کمکم فراموشی آمد. یک روز با توتک صحبتکنان از کوچه میگذشتیم. از پشت پنجره خانه آقای براتی یک دفعه صدای طوطی را شنیدم که میگفت:
- حمید آمد. حمید آمد. حمید آمد...
خشکم زد. به توتک گفتم:
- طوطی به خانه براتی رفته.
براتی گرفته و نگهش داشته. به ما هم خبر نداده. زنم گفت:
- مهم نیس، جاش خوشه. بذا همون جا باشه. ما خودمون بچهدار میشیم. وقت برای نگهداری طوطی نداریم.
- چی؟
- بچهدار میشیم، من حاملهم.
- چرا به من نگفتی؟
- میخواستم مطمئن بشم.
- حالا مطمئن شدی؟
- بله.
بچهدار نمیشدیم. زنم رفته بود. حالا برگشته و بچهدارمیشیم. نکنه، نه، نه.
جلوی چشمم سیاه شده بود و نزدیک بود بیفتم! نکند در غیبت؟ نه، نه! در این خیالا کار شیطونه، بعضی خیالا گناهه.
انگار کسی بیخ گوش گفت:
- مگه طوطی تخم وترکه تو بود که آنقدر دوستش داشتی؟
- هان؟ طوطی؟ بچه؟ توتک؟
پرده سیاه از جلو چشمم کنار میرفت. زانوهایم جان میگرفت. بچهدار میشیم. دیگه وقت نگهداری طوطی نداریم. با دکتر علفییم کاری نداریم...
به زنم گفتم:
- باید بریم پیش دکتر زنان، باید رژیم مناسب داشته باشی. بریم دستور بگیریم.
نویسنده: سیمین بهبهانی
برگرفته از:
دنیای سخن
سال شانزدهم
شماره 90، اسفند78 و فروردین 79
حروفچین: شراره گرمارودی
وقتی زنم رفت و خبر داد که به تنکابن نزد مادرش رفته و دیگر برنمیگردد، مأیوس و درمانده، دو روز خود را در خانه محبوس کردم و با چند استکان چای و چند دانه بیسکویت سروته گرسنگی را به هم رساندم. روز سوم تصمیم گرفتم که خانه را ترک کنم. کجا؟ «هر جا که اینجا نیست.» با کسی معاشرت نداشتم. منزوی بودم. از آدمها وحشت داشتم. جز استهزا و زخم زبان و کاوش در زندگی خصوصیم از مردم چیزی ندیده بودم.
بیهدف خیابان را در پیش گرفتم. از شمال رو به جنوب روانه شدم. هرگاه امتداد خیابان در تقاطع با خیابان دیگر به دیوار میرسید، به راست یا به چپ میپیچیدم. سرانجام خود را، خسته و از پای درآمده، کنار یک دکان پرنده فروشی یافتم. نزدیک سه راه سیروس.
پرندهها بعضی خاموش بودند و بعضی چرت میزدند و بعضی جکجکی داشتند. ناگهان چشمم به یک طوطی افتاد که قفسش آویخته بود. همین که نگاهش کردم، با صدای عروسکگردانهای خیمهشببازی واژههایی را ادا کرد که انگار میگوید: «حمید آمد.» سپس تکرار و تکرار و هر بار تندتر از بار پیشین تا سرانجام ساکت ماند.
عجب! اسم مرا از کجا میدانست؟ نمیدانم دچار توهم شده بودم یا واقعاَ طوطی چیزی شبیه «حمید» یا «عمید» یا «امیر» میگفت.
به مغازهدار گفتم:
- این طوطی چند؟
- پنجاه هزار تومن.
- او... وه!
- نطقش عالیه، هر چی بگی یاد میگیره.
در همین هنگام طوطی داد زد: یاد میگیره، یاد میگیره، یاد میگیره...
- کمتر...
- صرف نمیکنه. لنگهش پیدا نمیشه. جوونه، نزدیک صد سال عمر میکنه. ببرش.
طوطی داد زد: ببرش، ببرش، ببرش...
- تخفیف بده.
- پنج تومنشم ندین. قفسشم مال شما. آینه هم داره.
در دل گفتم « توتک» رفته، من تنها هستم. این طوطی مونسم میشه. دست در جیب بغلم کردم و چهل وپنج هزار تومان شمردم و روی پیشخوان گذاشتم. دکاندار قفس را با چوب قلابدار از قلاب سقف جدا کرد و به دستم داد.
- قدمش خیر باشه.
- چی میخوره؟
- تخم آفتابگردان، زردهی تخممرغ پخته رُ خورد کن، با سبزیجات بده بخوره. گوشتم میخوره، پخته بده که مریض نشه. پسته و بادوم و فندقم خیلی دوس داره. قندم مایهی عشقشه.
- خرجشم که زیاده.
- از زن کمتره!
- عجیب! از کجا فهمیده که زن من رفته؟
انگار که از خانه بیرون آمده بودم و ده پانزده کیلومتر پیاده گز کرده بودم که این طوطی را بخرم. قفس را برداشتم و به طرف دیگر خیابان رفتم.
- تاکسی!
جلو پایم ایست کرد.
- دربست، سیدخندان.
طوطی کز کرده و خاموش بود. انگار میترسید. سوار که شدم، راننده نگاهی به طوطی انداخت و گفت:
- تازه خریدین؟ مبارک باشه.
طوطی ناگهان به سخن درآمد و گفت:
- مبارک باشه، مبارک باشه، مبارک باشه...
برای چند دقیقه غمهام را فراموش کردم.
بچههای محل ورود طوطی را به خانه دیدند. از فردا التماسکنان میخواستند به خانه بیایند و با طوطی صحبت کنند. به آنها گفتم اگر پدر و مادرشان از آنها راضی باشند و به آنها اجازه بدهند، میتوانند روزهای جمعه صبح بیایند و یک ربع ساعت طوطی را ببینند.
کارم درآمده بود.
طوطی خیلی نقل داشت: در آینه خودش را نگاه میکرد. با عکس خودش حرف میزد. نوکش را به نوک تصویر آینه میسایید. چشمهایش را خمار میکرد. قر گردن میآمد. بالهایش را باز و بسته میکرد و جلو چشم تماشاچیها بر دلبریها میافزود.
وقتی از خانه بیرون میرفتم جیغ میکشید. کمکم یادش دادم که بگوید: «زود برگرد.» وقت صدای چرخاندن کلید در قفل یا صدای پای مرا میشنید داد میزد: « حمید آمد! حمید آمد!...»
دیگر تنها نبودم. بچههای همسایه و حتی بزرگترها به دیدن طوطی میآمدند. اسمش را« توتک» گذاشته بودم. به دنبال اسم زنم. برایش فندق و پسته مغز میکردم. هر روز سینی زیر قفسش را میشستم. قندبه دهانش میگذاشتم. باش حرف میزدم. در قفسش باز بود. خودش از قفس بیرون میپرید و روی زانوهایم مینشست. بعد میپرید روی دوشم. بعد با منقارش گوشم را میخاراند.
صبح که از خانه بیرون میرفتم در قفس را محکم میبستم که گربه به سراغش نرود.
یک روز یکی از همسایهها به دیدن من و طوطی آمد. البته بیشتر به دیدن طوطی. از تماشای طوطی که خسته شد نشست. برایش چای ریختم و کنارش نشستم. در میان صحبت پرسید: «توتک خانم کجاست؟ مدتیست پیدایش نیست.»
- رفته پیش مادرش، بچه که نداریم. دلتنگی میکرد. هر چه از دستم برمیآمد محبت میکردم. راضی نمیشد. دست من که نیست. بچه میخواست . نداشتیم که.
- تقصیر کدامتانه؟
میخواستم بگویم «تقصیر چیه؟ وقتی نمیشه، نمیشه دیگه.» فهمیدم منظورش این است که عیب از کدامتان است.
- عیب از منه آقا. دکتر میگه بچه که بودی حتماَ اُریون گرفتی. ممکنه که بچهدار نشی.
- دوادرمون کردی؟
- خیلی. افاقه نمیکنه.
- دکتر علفی میگن خوبه.
- حالا که زنم رفته. باشه تا بعد.
- پس طوطی رُ واسهی همین آوردی.
- بله.
- من دو تا مرغ عشق دارم. زنم از دستشون خسته شده میآرم براتون.
در دل گفتم: طوطی که دارم. مرغ عشق هم داشته باشم، ببینم جای بچه و زن پر میشه یا نه.
- متشکرم، بیارین.
قفس مرغعشقها رُ روبهروی قفس طوطی به اتاق آویختم. طوطی از قفس بیرون بود. گذاشتمش توی قفس و رفتم به سراغ مرغعشقها. مقداری شاهدانه برداشتم و ریختم توی ظرفشان. طوطی جیغ کشید. بعد رویش را به طرف دیوار کرد و ساکت شد و شروع کرد به چرتزدن. گفتم: توتک! خوابی؟ باز ساکت ماند. یک حب قند برداشتم و رفتم نزدیک قفس. اعتنا نکرد و رویش را برگرداند. فهمیدم حسود شده و قهر کرده.
مرغعشقها از سروکول هم بالا میرفتند و سروصدا میکردند. یک دفعه طوطی مثل زنها شروع کرد به شیون و بالها را از دو طرف به سرش میکوبید. وحشتزده به طرف قفس دویدم و گفتم: «توتک جان، آرام باش، صدا نکن.» ساکت شد. مثل اینکه از حال رفته باشد، یک بری گوشه قفس افتاد و کمکم خوابش برد.
شب هر سه پرنده خاموش بودند. من تلویزیون را روشن کرده بودم. طوطی در خواب بود یا از حال رفته.
صبح با صدای مرغعشقها از خواب بیدار شدم. دیدم طوطی همانطور کز کرده و لال کنج قفس تپیده. چند تا پسته مغز کردم و رفتم کنارش. باز هم اعتنا نکرد. تخم آفتابگردانها را نگاه هم نکرده بود. آب هم نخورده بود. فهمیدم هوا پس است. صبر کردم تا روز کمی خودش را نشان بدهد و همسایه از خواب بیدار شود، قفس مرغعشقها را برداشتم. به طرف خانه همسایه رفتم و در زدم.
آقای براتی تازه از خواب بیدار شده بود. عبایی روی دوشش انداخته و دندانهای مصنوعی را هنوز در دهان نگذاشته بود.
- سلام عرض میکنم.
- علیکمالسلام. خیر باشه . کله سحر!
- بله، انشاءالله خیره. طوطی من تحمل این دو تا زبون بسته رُ نداره. مریض شده. میترسم از دست بره. پرندهها رُ آوردم خدمت خودتون.
- آقا، اینا خیلی ارزش دارن. من به کس دیگه غیر از شما نمیدادمشون. گفتم شما بچه ندارین، سرتون گرم بشه.
- بله، میدونم، اما طوطیه خیلی حسوده، ممکنه نفله بشه.
با خشم و اکراه قفس را از دستم گرفت و گفت:
- خوش آمدین. حالا بفرمایین یه چایی میل کنین. فهمیدم که در دل میگوید: زود گورت را گم کن. لیاقت محبت نداری.
- متشکرم. چایی صرف شده. باید برم اداره. دیر میشه. خداحافظ.
کلید را که در جای کلید چرخاندم، صدای طوطی بلند شد: « حمید آمد، حمید آمد...» انگار دوباره جان گرفته بود. رفتم کنار قفس ایستادم و گفتم:
- خیلی حسودیها، زن بیچارهام آنقدر حسود نبود.
- بود، بود، بود...
- عجب! تو طوطی نیستی، جنی!
یک حبه قند برداشتم و دستم را توی قفس بردم. به ملایمت قند را از دست گرفت و کروچکروچ شروع کرد به خوردن. بعد از قفس بیرون آمد و روی دستم نشست و با منقارش گوشم را خاراند. آشتی کرده بود.
زندگیم با طوطی شیرین شده بود. همراه با من به تلویزیون نگاه میکرد. به رادیو گوش میداد. شبها همپای من بیدار مینشست و چرت میزد و صبح زودتر از من از خواب بیدار میشد.
در اداره که مشغول کار بودم گهگاه دلم شور میزد که مبادا در قفسش بازمانده و گربه او را خورده باشد. عصر پس از خرید لوازم خوراک خودم و او یکسره به خانه میآمدم. دلم برایش تنگ میشد. وقتی میگفت: «حمید آمد»، همه غمها از دلم میرفت.
داشتم توتک را فراموش میکردم که یک روز جمعه بعدازظهر در زدند. باز کردم توتک بود، زن خوشگل بچهسالم، خودش را در آغوش انداخت و بغضش ترکید. گرم بود. مهربان بود. بوی گل میداد. فقط توانستم بگویم: «چرا رفتی؟» و توانست بگوید: «چرا دنبالم نیامدی؟» بغلش کردم و آوردم توی اتاق روی مبل نشاندم. لباس خانهاش را آوردم. خودم لباسش را عوض کردم. در آغوشم لمید. هنوز گریه میکرد. چشمهای خیس و گونههای شور از اشکش را بوسیدم. لبهاش داغ و پرخون و نازک مثل همیشه بود. چشمش به طوطی افتاد. گفتم:
- خیلی بامزهس، آزاری نداره.
سر تکان داد. طوطی باز بغض کرده بود. زنم گفت:
- ببرش بیرون، میخوام بات تنها باشم.
- چشم.
طوطی را به اتاق دیگر بردم و از هر چه جز زنم فارغ شدم. گپ زدیم. گلهگزاری کردیم. از روزگار گفتیم . خوردیم. نوشیدیم. دمار از دوریها برآوردیم و... صبح شد.
یک مرتبه به یاد طوطی افتادم. به سراغش رفتم. قفس خالی بود. وای، یادم رفته بود در قفس را ببندم. همه جا را گشتم . اتاقها، حیاط، زیرزمین، انبار... نبود که نبود.
طوطی، توتک، کجایی؟
هیچ جوابی نبود. پیش زنم برگشتم و با نگرانی گفتم:
- طوطی رفته، فرار کرده...
خونسرد گفت:
- رفته که رفته. من که آمدهام. دیگه طوطی میخوایی چه کنی؟ و خندید.
با این همه دو سه هفتهیی دلم برای طوطی تنگ میشد. کمکم فراموشی آمد. یک روز با توتک صحبتکنان از کوچه میگذشتیم. از پشت پنجره خانه آقای براتی یک دفعه صدای طوطی را شنیدم که میگفت:
- حمید آمد. حمید آمد. حمید آمد...
خشکم زد. به توتک گفتم:
- طوطی به خانه براتی رفته.
براتی گرفته و نگهش داشته. به ما هم خبر نداده. زنم گفت:
- مهم نیس، جاش خوشه. بذا همون جا باشه. ما خودمون بچهدار میشیم. وقت برای نگهداری طوطی نداریم.
- چی؟
- بچهدار میشیم، من حاملهم.
- چرا به من نگفتی؟
- میخواستم مطمئن بشم.
- حالا مطمئن شدی؟
- بله.
بچهدار نمیشدیم. زنم رفته بود. حالا برگشته و بچهدارمیشیم. نکنه، نه، نه.
جلوی چشمم سیاه شده بود و نزدیک بود بیفتم! نکند در غیبت؟ نه، نه! در این خیالا کار شیطونه، بعضی خیالا گناهه.
انگار کسی بیخ گوش گفت:
- مگه طوطی تخم وترکه تو بود که آنقدر دوستش داشتی؟
- هان؟ طوطی؟ بچه؟ توتک؟
پرده سیاه از جلو چشمم کنار میرفت. زانوهایم جان میگرفت. بچهدار میشیم. دیگه وقت نگهداری طوطی نداریم. با دکتر علفییم کاری نداریم...
به زنم گفتم:
- باید بریم پیش دکتر زنان، باید رژیم مناسب داشته باشی. بریم دستور بگیریم.
نویسنده: سیمین بهبهانی
برگرفته از:
دنیای سخن
سال شانزدهم
شماره 90، اسفند78 و فروردین 79
حروفچین: شراره گرمارودی