چه دنیای ساکتی!
دیگر صدای قلبها غوغا نمیکند...
بی گمان همه شکسته اند.....
چقدر وحشتناكه كه هيچكس دلش براي من تنگ نشد
هيچكس نپرسيد كجايي؟حتي اونايي كه خيلي دم از معرفت مي زدند!!!!
ياد حرف همسايه افتادم كه يک بار بهم گفته بود ... به سايه ها دل نبند
!......
راست گفت
چـقدر دوسـت داشــتم یـک نـفر از مـــن مـی پرسید...
چـرا نــگاه هایـت آنـقدر غمـگـین است؟
چـرا لبـخندهایــت آنـقدر تلـخ و بیــرنگ است؟
امـا افسـوس که هیــچ کس نبـود ...
همـیشه مـــن بـودم و تنــهایـــــــی پــر از خاطره ...
آری بـا تــو هسـتم ...!
با تـویــی که از کنـارم گذشـتی...
و حتـی یـک بار هـم نپرسیـدی،
چـرا چشمـهایم همیـشه بـارانی اسـت...!!
مــــن اینجا تنــــها، تنـــهای تنـــها...
تنهایی خــویش را بغل می گــیرم...
دیوارهای خیانت بلندند،دســـتم به آن طـــرف کـــه تو هستی نمی رسد...
تنها مونس مـــن در این سمت دیوار در این شبهای وفاداری،تنهایی است..
اما تـــــو...
در آنــــسوی دیوارهـــــــــا
برای کـــــه یادگاری می نویسی؟