پاییز !!!
فصل برگ و باران
فصل تجسم تو
فصل بیفصلی
فصل وصل...
عجیـــب است پــاییــــــز !
سبـــزتــر میکنـــد
انـــــدوهـت را ..
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد، خدا کند
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند
خدآیــــآآآآ بــآ آمــَدن پــآئیــز ، ذره ذره گنـــــآهـــآنــم رآ مـــانند برگـــهـــآی خشــک درختـــآن بریــزآن...
مــ ــــ ـرآ بــه بهــ ـــ ـــآر...
بــه خــُودت بــرســ ـــ ــآن...!!
دلتنگم..
مثل غروبی غمگین
در جمعه ای به بلندای همیشه
مثل پنجره ای نیمه باز در پاییز..
دلتنگم
من به اندازه تمام برگ های پاییز
می بارم
و ترانه ی نبودنت را
زمزمه میکنم
هنوز پاییز نیامده.....
دلم باران می خواهد...
از آن باران های عاشقانه....
می خواهم بی آن که کسی بو ببرد....
یک دل سیر تو را ببارم.....