انجمن های عاشقانه لاو کده

نسخه‌ی کامل: داستانک های احساسی و ترسناک
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت :
بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم...
زیر تخت بچمو دیدم که بهم گفت : بابایی یکی رو تخت منه...
با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه،روی تخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
ساعت 12:07 شب یه نفر با خنجر سینمو شکافت...
یهو از خواب بیدار شدم...
چشمم به ساعت افتاد...
ساعت 12:06 شب بود...
همون موقع در کمد دیواریم آهسته باز شد...
یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت....
رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه....
در اتاقشو زدم گفت : بیاتو...
رفتم داخل و درو پشت سرم بستم...
دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام 6 روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده...
احساس کردم مادرم منو از آشپزخونه که طبقه پایین هست ، صدا زد...
درِ اتاقمو باز کردم که همون موقع در اتاق بغلی هم باز شدو
مادرم بیرون اومد و بهم گفت : عزیزم منو صدا کردی ؟؟
زنم که کنارم روی تخت خابیده بود ازم پرسید
که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم ؟
من سنگین نفس نمیکشیدم...
خوابیده بودم...
ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم...
به اطراف نگاه کردم ، کسی در آن نزدیکی نبود !!
عالیSmile(1)
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم...
تو گوشیم بود...
من تنها زندگی میکنم !!!